الوافیـــــــــــــــه

الوافیـــــــــــــــه

حسین ؛ارباب بی کفنم،

حسین ، نذر تو جان و تنم

ذکر شب و روزم زاین غصه بسوزم

در کرب و بلا راه نداده ای ،هنوزم
...

آقا بنما برما نگهت را ....

بایگانی
نویسندگان
پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۲ ق.ظ

زنى شرافتمند و خوش عقیده

بشار مکارى گفت در کوفه خدمت حضرت صادق (علیه السلام ) مشرف شدم . آنجناب مشغول خوردن خرما بود فرمود بشار، بیا جلو بخور. عرض کردم در بین راه که مى آمدم منظره اى دیدم که مرا سخت ناراحت کرد، اکنون گریه گلویم را گرفته نمى توانم چیزى بخورم بر شما گوارا باد. فرمود به حقى که مرا بر تو است سوگند مى دهم پیش بیا و میل کن . نزدیک رفته شروع به خوردن کردم .
پرسید در راه چه مشاهده کردى ؟ عرض کردم یکى از ماءمورین را دیدم که با تازیانه بر سر زنى مى زد و او را بسوى زندان و دارالحکومه مى کشانید. آن زن با حالتى بس تاءثیرانگیز فریاد مى کرد ( المستغاث بالله و رسوله ) هیچکس به فریادش نرسید. پرسید از چه رو اینطور او را مى زند؟ عرض ‍ کردم من از مردم شنیدم آن زن در بین راه پایش لغزیده و به زمین خورده است در آنحال گفته ( لعن الله ظالمیک یا فاطمة ) خدا ستمکاران تو را لعنت کند اى فاطمه زهرا علیها السلام . از شنیدن این موضوع حضرت صادق شروع به گریه کرد. آنقدر اشک ریخت که دستمال و محاسن مبارک و سینه اش تر شد.
فرمود بشار با هم به مسجد سهله برویم دعا کنیم براى نجات یافتن این زن . یکى از اصحاب خود را نیز فرستاد تا به دارالحکومه رود و خبرى از او بیاورد. وارد مسجد شدیم ، هر یک دو رکعت نماز خواندیم حضرت صادق دستهاى خود را بلند کرده دعائى خواند و به سجده رفت . طولى نکشید سر برداشته فرمود حرکت کن برویم او را آزاد کردند. در بین راه برخورد کردیم با مردى که او را براى خبرگیرى فرستاده بودند. آنجناب جریان را پرسید؛ گفت زن را آزاد کردند، از وضع آزاد شدنش سوال کرد. گفت من در آنجا بودم دربانى او را به داخل برد پرسید چه کرده اى ؟ گفته بود من به زمین خوردم گفتم ( لعن الله ظالمیک یا فاطمة) دویست درهم امیر به او داد و تقاضا کرد او را حلال کند و از جرمش بگذرد ولى آن زن قبول نکرد. آنگاه آزادش کردند.
حضرت فرمود از گرفتن دویست درهم امتناع ورزید؟ عرض کرد آرى با اینکه به خدا سوگند کمال احتیاج را دارد. حضرت از داخل کیسه اى هفت دینار خارج نموده فرمود این هفت دینار را برایش ببر و سلام مرا به او برسان . بشار گفت به در خانه آن زن رفتم . سلام حضرت را به او رسانیدم . پرسید شما را به خدا قسم حضرت صادق مرا سلام رسانیده . جواب دادیم آرى ، از شنیدن این موهبت بیهوش شد. ایستادیم تا به هوش آمد دینارها را به او تسلیم کردیم گفت ( سلوه ان یستوهب امته من الل ) از حضرت بخواهید آمرزش کنیز خود را از خداوند بخواهد. پس از بازگشت جریان را به عرض امام (علیه السلام ) رساندیم ، آنجناب به گفته ما گوش فرا داده بود و در حالى که مى گریست برایش دعا مى کرد.(1)http://yamojir.com


1- بحارالانوار، ج 11، ص 225.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۲